حالا می خواهم یک شعر کوتاه بگویم

یک شعر کوتاه

برای یک روز ممتد بارانی

این قطرات آسمانی

این ابرهای متراکم

این شاخه های شکسته از باد

این ثانیه های بی عبور

نه.هیچکدام تفاوت نمی کند

وقتی هیچ ردپایی از یک عبور ناگهان

به جا نمی گذارند

مرا

به دست امواج باران ها نسپار

باران که تمام شد

تو ببار

 

کتایون

همیشه یک نفر می آید

که برای همیشه یک نفر بماند

همیشه یک نفر در تمام ثانیه ها پرسه می زند

همیشه یک نفر یک نفر می ماند تا ابد

تو یک نفر بودی و نبودی

تو آن یک نفری هستی

که در تمام این لحظه های جاری پرسه می زنی

و خودت را گم می کنی میان حجم بودن

من اما تا تو زیاد دویده ام

آنقدر دویده ام که خسته ام

آنقدر دویده ام که از خودم دور شده ام

من،تو شدم

و تو آمده ای تا همان خودت بمانی.

 

تصمیم گرفته ام که دیگر تصمیم نگیرم

من میان تمام تصمیم هایم تو را جا می گذارم

و این ثانیه های خالی از تو

جراحتی ست بر این خسته دل, بیزار

باز آی در این شب بارانی

و جانی ببخش این تنها مانده از تو را

تو اگر باز آیی گل های کوچک باغچه ام شکفته می شوند

و تمام گل های عالم به نامت می گردند

هنوز هم میان تمام تصمیم هایم

تو کبراترین تصمیمی

باز آی و کهنه کن این شب را با قدمهایت.

 

یک سکانس کوتاه

امروز،روزی میان یک تابستان گرم.روی صندلی ای نشسته ام که تو نزدیک صد سال پیش روی آن نشسته بودی.ولی آیا آنروز که بر این میز تکیه زده بودی و فنجانی قهوه ی تلخ می نوشیدی در دل خود می اندیشیدی که روزی در یک قرن آینده دختری بر صندلی تو تکیه بزند و به تو فکر کند.گمان نمی کنم تو حتی لحظه ای به فکر من افتاده باشی.او در آن روز گرم تابستانی قهوه ی تلخت را می نوشیدی و به حاجی آقایی که روبرویت نشسته بود و فنجانی چای می نوشید نگاه می کردی.تو در آن لحظه بی شک گوش به نوای بوف هایی می دادی که مدام در سرت زوزه می کشیدند و در پندار تو همه ی آنها کور بودند.حالا خوب به یاد می آورم که تو در آن لحظه چشم در چشم کسی بودی که سنگ صبورت بود.و روبروی تو قلم به دست داشت.مردی که روبروی تو بود خوب به یاد نمی آورم بلوز تنش خاکستری بود یا رنگ دیگر اما خوب در خاطر دارم دوربین عکاسی اش را و لبخند تو و او را در عکس فراموش نمی کنم.

-----------------

به گوشه ی سقف نگاه می اندازی.واژه ای ای در ذهنت می درخشد و یادداشت می کنی.به من نگاه نمی کنی.لحظه ای شاید اما مداوم نه.نگاه می کنی و واژه ای دیگر در ذهنت می درخشد و یادداشت می کنی.نمی دانم روی برگه ای جدا می نویسی یا حاشیه ی همان صفحه یا در ادامه ی واژه ی پیشین.دوباره نگاهی به من می اندازی و هراسان می شوم.نگاهت را بر می گردانی و لبخند گرمت را به جانب فنجان سرد قهوه می اندازی و دستانت را حائل می کنی به تن فنجان.سری تکان می دهی.و یقه های ژاکتت را بالا می کشی و از لباست می فهمم زنی هستی که در آستانه ی فصلی سرد خودت را آماده کرده ای تا تمام زمستان در این کافه ی گرم بنشینی و شعر بگویی و احساست را با من شریک شوی.همچنان محو و مات نگاهت می کنم.و لحظه ای بعد نگاهم را سریع به فنجان می اندازم تا تمرکزت را از دست ندهی.تو از دیوار می نویسی.دیواری که خودت ساختی و شاید بخشی از آن را به دور خودت کشیده ای تا ببینی چه کسی برای دیدارت آن را در هم می شکند.حالا تو از دیوار نوشتی و من می خواهم دیوار تنهاییت را در هم بشکنم و نزدیکت شوم.کمی نزدیک تر.و تو می نویسی و من همچنان محو لغزش قلم بر کاغذت هستم.به ایوان می روی و دستت را بر پوست نمناک شب می کشی.هیچ کس تو را به مهمانی گنجشک ها دعوت نمی کند.اما من با فانوسی کوچک به سراغت آمده ام و به ایوان تنهاییت قدم نهاده ام.و تو برایم می خوانی و و می خوانی و من می سرایم و برایت می خوانم و تو می شنوی و تو می خوانی و من می شنوم.و برایت می خوانم ترانه ی دلتنگی سپهری را.(صدا کن مرا /صدای تو خوب است/صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی ست که در انتهای صمیمیت حزن می روید.)و من حالا میخواهم بدانم حزن یعنی چه؟حزن یعنی آن مسافر تنهایی که از راه دوری به مسافرخانه ای خلوت رسید و به صاحب آنجا و سیب های روی میزش نگاهی انداخت و گفت: ( دلم گرفته/دلم عجیب گرفته/نه/هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند.) یا نه!شاید حزن پسر بچه ی کوچکی باشد که می خواهد بداند (خانه ی دوست کجاست؟).حالا راستی خانه ی دوست کجاست؟ خانه ی دوست همان جایی نیست که پیر مرد باغبان باغچه ای بود در حیاط کوچک دلتنگی که از تو تو تند دوید در هوای سیبی دندان زده؟

حزن در آن کوچه ای نیست که در آن ( پنجره های خانه ی مردم شهر رو به تجلی باز است.).من نمی دانم تو حزن را چه معنی می کنی یا حتی دلتنگی را به چه معنی می گیری.اما من حالا خوب یاد گرفته ام وقتی کسی بگوید (دلم گرفته/دلم عجیب گرفته) در جوابش بگویم: ( چرا گرفته دلت؟/مثل آنکه تنهایی/چقدر هم تنها/شاید دچار باشی/دچار آن رگ پنهان رنگ ها.) من از سپهری آموختم حوض کوچک دلتنگ را آبی کنم و دم پاشویه بنشینم و جنب و جوش ماهی ها را ببینم.من از سپهری آموختم آب را گل نکنم.(شاید کفتری در بیشه ای می خورد آب).و این زندگیست.همان زندگی ای که ضربش در دلمان می زند.و می تپد.و حالا می خواهم برایت دلتنگی را از دل خودم هجی کنم.دلتنگی درد بی تاب شدن گذرا نیست./دلتنگی استمرار تلخ ترین تجربه ی زیستن است./روزهایی که خودت را در حجم زمان گم می کنی و دنبال واژه می گردی برای پیدا کردن خودت.دنبال واژه برای دکلمه پیش یک دوست.برای زمزمه در گوش طبیعت.برای همنوایی با اواز جیرجیرک ها.و حالا می خواهم برایت بگویم کنار این کافه ی تنها چگونه قدیمی ترین تصویرها را از ذهنم عبور دادم.تا شاید لحظه ای و فقط لحظه ای تو را به یاد آورم.و کوچه ،کوچه پیمودم تا به یاد آورم میان تمام فصل ها تو فصل دیگری هستی.فصلی بی تکرار.فصل بازگشت به روزهای پشت سر.فصلی که کاغذی و قلمی در اختیارم می گذارد تا بسرایم و تو بخوانی و تو بسرایی و من بخوانم.

----------------------

راستی پیر مرد از تو سوالی داشتم و مدت هاست در دل دارم که بپرسم.تو چرا اینقدر زود پیر شدی؟اینقدر زود که نفهمیدم کی عصا بر دست گرفتی؟پیرمرد نگاه دوخته ات را از آسمان بردار.قاصد روزان ابری تو این روزها میان این لحظه ها و ثانیه های شلوغ تو را گم کرده و صدای تو را نمی شنود.آدمها همه مثل همند.چه توقعی داری؟هر کس بساط دلگشای خود را بر ساحل گرم و صمیمی اش گشوده و کسی صدای تو را نمی شنود.آدمها میان هیاهوی روزها خودشان را گم کرده اند.کسی به پای حرف دلت نمی نشیند.این روزها مردم نمی خواهند بدانند ققنوس قصه کجا لانه دارد؟و نمی خواهند بدانند دیو قصه وقتی تنوره کشید کجا رفت؟سخت نگیر پیر مرد.این روزها هیچ کس به ساده دلی چون تو دل نمی سپارد.اما من قدر بودنت را می دانم.می دانم و می نشینم کنارت و تو هر چقدر می خواهی از ابرها بگو،از باران بگو تا من بوی جنگل را نفس بکشم.تو بگو تا من به طبیعت نزدیک شوم.و تو می سرایی و من (خواب در چشم ترم می شکند.)

یک سکانس کوتاه

امروز،روزی میان یک تابستان گرم.روی صندلی ای نشسته ام که تو نزدیک صد سال پیش روی آن نشسته بودی.ولی آیا آنروز که بر این میز تکیه زده بودی و فنجانی قهوه ی تلخ می نوشیدی در دل خود می اندیشیدی که روزی در یک قرن آینده دختری بر صندلی تو تکیه بزند و به تو فکر کند.گمان نمی کنم تو حتی لحظه ای به فکر من افتاده باشی.او در آن روز گرم تابستانی قهوه ی تلخت را می نوشیدی و به حاجی آقایی که روبرویت نشسته بود و فنجانی چای می نوشید نگاه می کردی.تو در آن لحظه بی شک گوش به نوای بوف هایی می دادی که مدام در سرت زوزه می کشیدند و در پندار تو همه ی آنها کور بودند.حالا خوب به یاد می آورم که تو در آن لحظه چشم در چشم کسی بودی که سنگ صبورت بود.و روبروی تو قلم به دست داشت.مردی که روبروی تو بود خوب به یاد نمی آورم بلوز تنش خاکستری بود یا رنگ دیگر اما خوب در خاطر دارم دوربین عکاسی اش را و لبخند تو و او را در عکس فراموش نمی کنم.

-----------------

به گوشه ی سقف نگاه می اندازی.واژه ای ای در ذهنت می درخشد و یادداشت می کنی.به من نگاه نمی کنی.لحظه ای شاید اما مداوم نه.نگاه می کنی و واژه ای دیگر در ذهنت می درخشد و یادداشت می کنی.نمی دانم روی برگه ای جدا می نویسی یا حاشیه ی همان صفحه یا در ادامه ی واژه ی پیشین.دوباره نگاهی به من می اندازی و هراسان می شوم.نگاهت را بر می گردانی و لبخند گرمت را به جانب فنجان سرد قهوه می اندازی و دستانت را حائل می کنی به تن فنجان.سری تکان می دهی.و یقه های ژاکتت را بالا می کشی و از لباست می فهمم زنی هستی که در آستانه ی فصلی سرد خودت را آماده کرده ای تا تمام زمستان در این کافه ی گرم بنشینی و شعر بگویی و احساست را با من شریک شوی.همچنان محو و مات نگاهت می کنم.و لحظه ای بعد نگاهم را سریع به فنجان می اندازم تا تمرکزت را از دست ندهی.تو از دیوار می نویسی.دیواری که خودت ساختی و شاید بخشی از آن را به دور خودت کشیده ای تا ببینی چه کسی برای دیدارت آن را در هم می شکند.حالا تو از دیوار نوشتی و من می خواهم دیوار تنهاییت را در هم بشکنم و نزدیکت شوم.کمی نزدیک تر.و تو می نویسی و من همچنان محو لغزش قلم بر کاغذت هستم.به ایوان می روی و دستت را بر پوست نمناک شب می کشی.هیچ کس تو را به مهمانی گنجشک ها دعوت نمی کند.اما من با فانوسی کوچک به سراغت آمده ام و به ایوان تنهاییت قدم نهاده ام.و تو برایم می خوانی و و می خوانی و من می سرایم و برایت می خوانم و تو می شنوی و تو می خوانی و من می شنوم.و برایت می خوانم ترانه ی دلتنگی سپهری را.(صدا کن مرا /صدای تو خوب است/صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی ست که در انتهای صمیمیت حزن می روید.)و من حالا میخواهم بدانم حزن یعنی چه؟حزن یعنی آن مسافر تنهایی که از راه دوری به مسافرخانه ای خلوت رسید و به صاحب آنجا و سیب های روی میزش نگاهی انداخت و گفت: ( دلم گرفته/دلم عجیب گرفته/نه/هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند.) یا نه!شاید حزن پسر بچه ی کوچکی باشد که می خواهد بداند (خانه ی دوست کجاست؟).حالا راستی خانه ی دوست کجاست؟ خانه ی دوست همان جایی نیست که پیر مرد باغبان باغچه ای بود در حیاط کوچک دلتنگی که از تو تو تند دوید در هوای سیبی دندان زده؟

حزن در آن کوچه ای نیست که در آن ( پنجره های خانه ی مردم شهر رو به تجلی باز است.).من نمی دانم تو حزن را چه معنی می کنی یا حتی دلتنگی را به چه معنی می گیری.اما من حالا خوب یاد گرفته ام وقتی کسی بگوید (دلم گرفته/دلم عجیب گرفته) در جوابش بگویم: ( چرا گرفته دلت؟/مثل آنکه تنهایی/چقدر هم تنها/شاید دچار باشی/دچار آن رگ پنهان رنگ ها.) من از سپهری آموختم حوض کوچک دلتنگ را آبی کنم و دم پاشویه بنشینم و جنب و جوش ماهی ها را ببینم.من از سپهری آموختم آب را گل نکنم.(شاید کفتری در بیشه ای می خورد آب).و این زندگیست.همان زندگی ای که ضربش در دلمان می زند.و می تپد.و حالا می خواهم برایت دلتنگی را از دل خودم هجی کنم.دلتنگی درد بی تاب شدن گذرا نیست./دلتنگی استمرار تلخ ترین تجربه ی زیستن است./روزهایی که خودت را در حجم زمان گم می کنی و دنبال واژه می گردی برای پیدا کردن خودت.دنبال واژه برای دکلمه پیش یک دوست.برای زمزمه در گوش طبیعت.برای همنوایی با اواز جیرجیرک ها.و حالا می خواهم برایت بگویم کنار این کافه ی تنها چگونه قدیمی ترین تصویرها را از ذهنم عبور دادم.تا شاید لحظه ای و فقط لحظه ای تو را به یاد آورم.و کوچه ،کوچه پیمودم تا به یاد آورم میان تمام فصل ها تو فصل دیگری هستی.فصلی بی تکرار.فصل بازگشت به روزهای پشت سر.فصلی که کاغذی و قلمی در اختیارم می گذارد تا بسرایم و تو بخوانی و تو بسرایی و من بخوانم.

----------------------

راستی پیر مرد از تو سوالی داشتم و مدت هاست در دل دارم که بپرسم.تو چرا اینقدر زود پیر شدی؟اینقدر زود که نفهمیدم کی عصا بر دست گرفتی؟پیرمرد نگاه دوخته ات را از آسمان بردار.قاصد روزان ابری تو این روزها میان این لحظه ها و ثانیه های شلوغ تو را گم کرده و صدای تو را نمی شنود.آدمها همه مثل همند.چه توقعی داری؟هر کس بساط دلگشای خود را بر ساحل گرم و صمیمی اش گشوده و کسی صدای تو را نمی شنود.آدمها میان هیاهوی روزها خودشان را گم کرده اند.کسی به پای حرف دلت نمی نشیند.این روزها مردم نمی خواهند بدانند ققنوس قصه کجا لانه دارد؟و نمی خواهند بدانند دیو قصه وقتی تنوره کشید کجا رفت؟سخت نگیر پیر مرد.این روزها هیچ کس به ساده دلی چون تو دل نمی سپارد.اما من قدر بودنت را می دانم.می دانم و می نشینم کنارت و تو هر چقدر می خواهی از ابرها بگو،از باران بگو تا من بوی جنگل را نفس بکشم.تو بگو تا من به طبیعت نزدیک شوم.و تو می سرایی و من (خواب در چشم ترم می شکند.)

حالا فکر میکنم چطور یک سکانس از یک زندگی ساده میتونه تمام فکرهای قبل یک انسان رو تغییر بده.چطور میتونه دید یک انسان رو نسبت به زندگی تغییر بده.حالا میدونم.آدما تصادفی سر راه ما قرار نمیگیرن.فیلم ها برای ما ساخته شدن،رمان ها برای ما نوشته شدن.و شعر ها برای ما سروده شدن.وقتی سعدی میدونست او می رود دامن کشان/من زهر تنهایی چشان یعنی که نیشی دور از او در استخوانم می رود.حالا برایم بگو انتظار چقدر قشنگ است وقتی دلتنگی،وقتی حوصله ی دلت تنگ شده است،وقتی رمقی برای هستی و بودنت نداری. و بهانه ای برای زیستن نمیبینی چقدر انتظار و چشیدن زهر هجران خوشایند است.حالا برایم بنویس کدام سطر از کدام کتاب چشمانت را رو به من گشود و مرا دیدی.و حالا ببین چشمان ترم را.چشمانی که راه گشودند به نگاهت و اشکی که ریخت میان سراچه ی کوچک دلت.حالا مرا ببین.مرا ببین که زمزمه میکنم سهراب را وقتی گفت:بهترین چیز رسیدن به نگاهی ست که از حادثه ی عشق تر است.وقتی احساسات تو رو قوی میکنه.پس هیچوقت خودت رو ضعیف نشون نده.احساساتی باش.

خوشحالم كه ميتونم دوباره شعر بگم.و از اين حس احساس لذت مي كنم.

 

و باد يكسر بر اين خسته در تنها مي كوبد

دلم را سخت مي جويد

به بيرون مي روم

اما كسي را نه،نمي جويم

در اين خسته غروب سرد و عصيانگر

باران زخمه ايست ديگر

بر آن راهي كه نارفته سخت مي پويم

كنارم تشنه اي خاموش بنشسته

دلش را ابرهاي آسمان بسته

رخي رنجور و دلخسته

بر كوه و كمر دامان ها بسته

بر پاي آبله ست و زخمهايي سر فرو بسته

نگاهش مي كنم هر دم

فسون از چشم بيمارش برون جسته

نگاهم بر نگاهش سخت وابسته

سرم پر درد و قلبم زنگ بسته

نگاهي از سر افسوس بر چشمانم بنشسته

من از روياهي چشمانش ز خود رسته

چون شب ماه بر آيد

صداي آسمان با من صداي تند باران است

صداي آشناي هم نوايي ها

صدايي همچو صوت آشنايي ها

نگاهش آسمان را شكر مي گويد

تگرگ و باد با شوقي چنين با برگ مي گويند

نگاه تشنه اي سيراب گشته

دل درمانده اي با يار گشته.

من ميان تو و شب آسماني يافتم و به رويايي دلبسته م كه تو با آن به دلم آويختي تو ميان من و شب به ترنم،به صدا دلبستي و دلم را به نگاهت بستي و پر از زمزمه شد شب ز نجواي صدايت دل به اميد نگاهت باد با برگ سخن هيچ نگفت سخني گر بود بي پروا بود سخن از عطر تو و گلها بود

دلم مي خواست بازمي گشتم به روزهاي پر شور كودكي شب هايي كه با داستان شازده كوچولو به خواب مي رفتم وقتي مي گفت:من گل سرخي دارم كه برايم خيلي عزيز است و حالا مي فهمم چرا احساسم به تمام گل هاي سرخ عجيب است وقتي مي گفت:آيا نمي خواهي مرا اهلي كني؟ و حالا چقدر خوب مي توانم پاسخش بگويم وقتي مي پرسيد:اهلي كردن يعني چي؟ و من هنوز يقين دارم دل شازده كوچولو ميان بياباني بي رونق جا مانده و دستان كوچكش را حائل به صورتش كرده و مدام سوال مي پرسد اما حالا خوب مي دانم آمدنش به دنياي كوچك كودكي ام بي دليل نبود شازده كوچولو آمد به دنياي كوچكم تا به من بياموزد اهلي كردن يعني چي؟ آمد تا با ديدن هر گل سرخ به ياد يكتا گل سرخش بيفتم آمد تا با ديدن هر گندمزار ياد موهاي طلايي اش بيفتم شازده كوچولو به دنياي كوچكم سرك كشيد تا به من بياموزد چهل بار غروب آفتاب را در يك روز تماشا كردن يعني دلتنگي حالا خوب مي دانم نور كوچكي كه هر شب چشمانم را متحير مي كند همان سياره ي كوچك شازده كوچولو ست.

ياد اين حرف سارتر مي افتم كه ميگه:(گاهي بايد دور خودت يك ديوار تنهايي بكشي تا بدوني كي براي ديدنت اين ديوار رو خراب ميكنه.) گاهي بايد دور خودم يك ديوار بكشم با بلند ترين حصار ها و قوي ترين نگهبان ها تا ببينم چه كسي حاضر به پيكار با اين نگهبان ها و خراب كردن اين ديوار فاصله ها ميشه.توي دوره اي كه روابط آدمها شده مصداق اين بيت كه:سر زلف تو نباشد سر زلف دگري/از براي دل ما قحط پريشاني نيست.راستي راستي اگر بخواي چنين ديواري دور خودت بكشي خودت مي موني و خودت و اون ديوار تنهايي.بعيد مي دونم كسي براي ديدنت بياد و اون ديوارو خراب كنه.ميره سراغ ديوارهاي كوتاه و آدمهاي بي دردسري كه خيلي راحت در دسترس هستند و بدون نگهبان و حصار تو رو به خودت وا مي گذارن.اما اگر كسي پيدا شد و با نگهبان هاي اطراف حصارت جنگيد و بلند ترين ديوار رو براي ديدارت شكست و بهت نزديك شد قدرشو بدون،از حضورش تشكر كن،مدام بهش يادآوري كن كه چقدر با ارزشه و بهش بگو كه چقدر قدرشو مي دوني.به كسايي كه دوسشون داري مدام بهشون ياد آوري  كن.با يك شاخه گل.اصلن نه.با يك لبخند،با يك واژه ي دلگرم كننده.هيچ كس ملزم به تحمل كسي نيست.تو دوره اي كه اوج سرعت كره ي زمين و دور شدن آدما از همديگس.واژه ي دوست ارزشش بيشتر ميشه.كسي كه بدون هيچ قاعده و فشاري كنارته،ميتوني باهاش بخندي،خل بازي در بياري،كسي با تمام آغوشش صميمانه در برت مي گيره،بهش تكيه مي كني.اين چيزا چيزاي كمي نيست قدرشو بدون.

اندر حكايات من و شيخ ابوسعيد ابوالخير

چون نظرم بر شيخ ابوسعيد افتادي ناگه از جا برجستمي. وي را نظري بر من مسكين التفات نكردي و روي به جانب خانقاه نهادي و جملگي صوفيان از پي او روان شدندي.صبر و طاقت از دلم برفت و از بي اعتنايي بوسعيد صفرا بر من بجنبيد.از پي وي روان گشتم و بر در خانقاه كوفتم.شيخ را از آنجا كه از احوال غيب و فراست وجود آگاهي بود،خود به استقبال من از جاي برخاست و به جانب در آمد.از پشتگاه در مرا آواز دادي كه تو كيستي و حكمت حضور بر در اين سراي از بهر چيست؟وي را گفتم:كه من مسكيني هستم از مسكينان كوي تو و حاجتي دارم كه اگر هم روا نكني باز خود را مريد و تو را مراد خود مي دانم.شيخ را از سخنان من خوش آمدي و در را بر روي من گشودي.چون چشمم به جانب روي افتادي از فرط  شوق گريبان چاك كردم و از هوش برفتم.پس از ساعتي كه به هشياري بازگشتم.شيخ مرا شربتي خوراندي كه حلاوتش همچنان در جان بي رونقم باقيست.روي به شيخ آوردم و گفتم:يا شيخ بوسعيد مرا از جمله ي مخلصان و خواص خود به حساب آور و بگذار تا در مجامع وعظت حضور يابم.شيخ را در حالي كه خنده بر لب بود.نظري بر جانبم التفات نمودي و فرمود:تو از جانب عوام ضعيفه خوانده مي شوي و از جانب خواجه سرور و مايه ي شادماني دل و روح افزاي طبيعت و شايسته ترين موجودات.مي تواني مدتي در جلسات وعظ و موعظه حاظر گردي و آن را شرطي است كه اميدوارم آن را به جاي آوري.ناگاه از جا جستم و سر و دست استاد را بوسه دادم و گفتم:به گوش جان پذيرا گردم.خواجه بوسعيد گفت:اول:به شرط آنكه جامه ي اهل صوفي به تن نكني و از جامه ي عوام مردمان برخوردار باشي.دويم:اين است كه از سخنان شيخ و ساير صوفيان به جايي نقل و كتابت نفرمايي و سيم:اين است كه در دل بر عهد خود برقرار و بر احوال صوفيان بر دوام باشي.مرا در جاي از سخنان شيخ خوش آمدي و با وي عهد بستم كه وفا كنم و بر كار من جفا نرود.

تحليل حكايت سندباد در هزار و يك شب

 

1-      شهرزاد در حين داستان مي گويد كه سندباد بحري روايت مي كند و راوي در اين روايت ها سندباد است.

2-      اعتقاد به خداوند و دين اسلام در تمام حكايت ها نمايان است.از آنجا كه سندباد حمال هر روز صبح نماز مي خواند.

3-      عناصر غير واقعي در منطق داستاني مي گنجد و با حكايت ها و واقعيت ناهمگون نيست.

4-      عنصر دريا بن مايه ي تكرار شونده در تمام هفت روايت است. و جزيره و دريا حضوري مداوم در هفت سفر سندباد دارند.

5-      وقتي شهرزاد روايت را آغاز مي كند مي گويد راجع به مردي است كه در زمان هارون الرشيد در بغداد و نام او سندباد است.يعني در ابتداي حكايت شخصيت و مكان داستان را براي مخاطب معرفي مي كند.

6-      گره گشايي در پايان هر سفر صورت مي گيرد و سرنوشت سندباد در پايان هر حكايت مشخص مي شود.

7-      هم نامي سندباد حمال و سندباد بحري نشان دهنده ي تضاد بين دو فرد از دو طبقه ي متفاوت در يك اجتماع هستند.

8-      در هر كدام از سفرهاي سندباد روايت فرعي وارد ماجرا نمي شود و فقط حوا يك ماجرا و يك شخص مي گذرد.

9-      اعتقاد به قضا و قدر در تمام حكايت ها وجود دارد.و گاهي سندباد تسليم خواست و اراده ي الهي و روزگار مي شود.

10-  در حكايت شيخ بحري و سندباد بين دين اسلام كه دين سندباد است و شراب نوشيدن او تناقض وجود دارد.

 

 

 

مقايسه حكايت سليم جواهري و سندباد بحري

1-      در اين روايت،روايت گر سليم جواهري است.كه پس از پشت سر گذاشتن حوادثي و زنداني بودن از زندان آزاد گرديده و روايت گر داستان هايي از ماجراهي سفرش براي هارون الرشيد مي شود.

2-      در ابتداي حكايت ذكر مي شود كه داستان براي هارون الرشيد و در زمان او روايت مي شود.

3-      هارون الرشيد در اين روايت منفعل و شنونده ي حكايات است و سليم جواهري گوينده و فعال است.

4-      روايت ها همچون سندباد كه هر روايت مستقل است و با عبارات (سفر اول تا سفر هفتم) مشخص گرديده نيامده و پشت سر هم و بدون ترتيب آمده است.

5-      حضور هارون الرشيد از ابتداي داستان كه طلب راوي مي كند وجود دارد تا اواسط داستان كه تصديق مي كند و تا پايان داستان حضور دارد.

6-      روايت ها و ماجراهاي سفرها را سليم جواهري در يك روز براي هارون الرشيد بيان مي كند اما سندباد حكايت ها را در هفت روز بيان مي كند.

7-      در حكايت سندباد در پايان هر روز سندباد بحري مالي به سندباد حمال مي بخشد.اما در سليم جواهري در پايان حكايت هارون الرشيد مال به او مي بخشد.

8-      دين اسلام و اعتقاد به خداوند و پيامبر (ص) در سراسر داستان از زبان سليم جواهري بيان مي شود.

9-      درخت بلند در جزيره، بوزينگان، دريا، غار، شيخ بحري و ديو از عناصر مشترك در اين دو روايت است.

10-  حضور پريان در سليم جواهري هست اما در سندباد پريان حضور ندارند.

 

روايت مكر زنان

 

در روايت مكر زنان يك ساختار اصلي داريم=روايت پادشاه و پسرش و كنيزك و وزيران.لايه ي بعدي داستان روايت هايي است كه كنيزك و هر يك از وزيران در مورد مكر زنان و مكر مردان براي پادشاه مي گويند.

شخصيت هاي اصلي:پادشاه=شنونده،منفعل،زودباور و عجول است.

كنيزك=گوينده ي روايت ها،زيرك و مكار است.

پسر پادشاه=معشوق كنيزك و منفعل است.

در اين روايت اصل شخصيت ها نام مشخصي ندارند و خود حكايت ها اهميت دارند.

شخصيت بازرگان ، شخصيت تكرارشونده ي داستان هاي هزار و يك شب است.

طوطي در اين حكايت جايگاه يك شخصيت دارد.بازرگان شخصيت خوب داستان و زن او شخصيت بد (مقابل) اوست.

مكر زنان اساس و بن مايه ي اصلي داستان است.

مكان روايت خانه ي بازرگان است.

اين حكايت از مكر زنان باعث مي شود پادشاه در روايت اصلي كنيزك را مقصر بداند.

در پايان روايت شاهد گره گشايي و آشكار شدن مكر زن بازرگان هستيم.

به درونيات شخصيت ها پرداخته نشده.و حوادث بيروني مورد توجه است.

شخصيت هاي داستاني تيپ هستند.(تيپ بازرگان،تيپ پسر ترك)

بازرگان بدون قضاوت قانون خودش انتقام مي گيرد.

شخصيت بازرگان= عجول

شخصيت زن بازرگان= مكار،زيرك ، خيانتكار.

شخصيت طوطي= بر ملا كننده ي راز

 

 

 

 تحليل حكايت طوطي نامه نخشبي

 

1-      در اين جا شخصيت ها نام دارند.(ميمون،خجسته)

2-      مكان داستان مشخص است.همانگونه كه ابتداي حكايت گفته هند است.

3-      در اين روايت بر خلاف هزار و يك شب داخل حكايت اصلي يك حكايت فرعي داريم كه طوطي براي خجسته بيان مي كند.

4-      روايت طوطي نامه به نسبت هزار و يك شب طولاني تر است.

5-      بن مايه ي اصلي همچون هزار و يك شب مكر و بي وفايي و خيانت زنان است.

6-      هر دو روايت ريشه هندي دارند.

7-      شيوه ي روايت طوطي نامه داستان در داستان است.

8-      طوطي نماد خرد و راهنمايي و وجدان بيدار در هر دو روايت است.

9-      طوطي اي كه در روايت فرعي طوطي نامه سخن مي گويد زيرك تر و دانا تر از طوطي روايت گر است.

10-  در هزار و يك شب مرد داستان بازرگان است و در طوطي نامه هوس سفر دارد.

11-  در پايان طوطي نامه همسر خجسته از خيانت او آگاه نمي شود و تقريبآ حكايت پاياني باز دارد.

12-  در هزار و يك شب زن توسط همسرش به سزاي اعمالش مي رسد.

13-  در طوطي نامه شخصيت طوطي گويي ياري گر خجسته است.كه او را دعوت به بدكاري مي كند.اما در هزار و يك شب طوطي بر ملا كننده ي راز زن است.

14-  روايت فرعي طولاني تر از روايت اصلي است.

15-  طوطي در روايت فرعي طوطي نامه يك شريك هم در قفس دارد كه شارك نام دارد.

برخي روزها تعجب مي كردم.به خود مي گفتم:عجب....عجيب است....فكر مي كنم ديروز اصلا به او فكر نكردم...و به جاي آن كه به خود تبريك بگويم از خود مي پرسيدم چه طور ممكن بوده.چه طور مي توانستم يك روز بي فكر كردن به او زندگي كنم.از همه بيشتر نامش عذابم مي داد و دو يا سه تصوير مشخصي كه از او در ياد داشتم.هميشه همان تصاوير.

تصور مي كردم ديگر به او فكر نمي كنم اما كافي بود لحظه اي در محلي اندكي آرام تنها شوم تا دوباره ياد او به سراغم بيايد.

دوست داشتم كسي جايي منتظرم باشد-آنا گاوالدا

گاهي كه تنها ميشم.با خودم فكر مي كنم.اما تو تنهايي به چي ميشه فكر كرد جز خود تنهايي.پس سعي مي كنم به چيزي فكر نكنم.اما مگه ميشه!! همش اما،همش اگر.گاهي خسته ميشم از به كار بردن واژگان تكراري.از اين كه بنويسم دلتنگم رهگذري عبور كنه و بگه آه من هم.و هيچ كلمه ي ديگه اي به زبان نياره.از اين كه ساعت ها فكر كنم به آينده اي كه لحظه اي بعد فرا مي رسه و منو همراه خودش مي كشونه به ناشناخته ترين ها.

خسته ام از اين كه دقايق بي رحمانه از كنارم عبور مي كنند بي آنكه حس لذت بخشي بر دلم به جاي بگذارند.

هيچوقت از اومدن پاييز نترسيدم.وقتي فكر مي كنم به برگ هايي كه سبكبال تن خستشون رو مي سپرن به دست باد و رها رها در هوا چرخ مي زنند و سنگفرش خيابان مي شوند.خياباني كه من از آن عبور مي كنم.از باران هايي كه گاه و بي گاه و چه ناگاه بر صورتم مي چكد و جان خسته ام را سيراب مي كند.از باد خنكي كه پيام آور روزهاي زمستان است.گاهي دلخوش مي شوم و گاهي نه.گاهي دلم مي گيرد از غروب نيمه ي پاييز كه مثل بختك بر جانم مي افتد و رهايم نمي كند ميان هياهوي دلتنگي.

پاييز كه مي شود فكر مي كنم بهار ديگري فرا رسيده.راستي چرا من پاييز را دوست دارم و دوست ندارم!از حالت هاي دو گانه خسته ام.از اينكه نمي دانم خوشحالم يا ناراحت يا دلتنگ يا بايد اداي خوشحالي را در بياورم يا حالت اندوه به خودم بگيرم.خسته ام.

من فقط يك چيز را دوست دارم و آن ( هيچ ) است.من (هيچ) را دوست دارم.تمام دقايقي را دوست دارم كه در آن ها (هيچ )جريان دارد.تمام روزهايي را دوس دارم كه در آن ها (هيچم).گاهي كه در كتابي در ميان سطري چشمم به كلمه ي (هيچ)بخورد نگاهم را از آن بر نمي دارم و سر تا پا (هيچ) مي شوم.

 

يك واژه ي بسيار زيبا وجود دارد،هيچ.به هيچ فكر كن.(هاينريش بل)-عقايد يك دلقك

اولين نم از بارون پاييز كه به صورتت خورد.چشماتو گشاده كن، قدمهاتو محكم تر،موهاتو رها و دستاتو بلند كن رو به آسمون و تا جايي كه توان داري فرياد بزن:خدايااااااااااااااااااااااااااااااااااااا مي دوني چقدر دوستت دارم،مي دوني چقدر بهت مديونم،مي دوني بهتريني.با خدا صحبت كن..

اولين قطره ي بارون پاييزي كه به صورتت خورد آرزو كن.منو از خدا آرزو كن.بخواه يه روز سرد پاييزي حوالي كوچه ي كوچكي به اسم دلتنگي هايت پرسه بزنم،عبور كنم.تو صداي قدمهامو از دور از فاصله ي خيلي دور بشنوي.دور و برم پيدات بشه.كنار يك رود كوچك در حوالي تنهايي هايت مرا ببيني با نقش صورتم در رود.سنگهاي كنار رود را جمع كني تا مبادا كودكي ناخواسته سنگ در رود كوچك تنهايي ات  بيندازد و صورتم چند تكه شود و تو بماني و يك تنهايي به عمق يك رود.مي خواهم در باغ نارنج قدم بزنم و عطر تنم را به مشام سرد درختان برسانم.به عظمت جاودانگي يك باغ بي انتها.يك باغ با يك دريچه كه باز مي شود به حياط كوچك دلتنگيت و تو مي ماني و چهره ي معصوم و كوچك دختركي ژوليده موي كه از روزني كوچك به نام پنجره به افق هاي ديدت مي نگرد و چشمان درخشاني كه از آن من است.باغ دلت را روشن مي كند و فانوس هاي بيكار را مي آويزي بر ديوارهاي گلي بي رمق باغ.

 

کتایون

نگاه خيره

نوشته:دوريس لسينگ

ترجمه:مهشيد مهر يزدان

اين مجموعه داستان كوتاه از دوريس لسينگ شامل سه داستان است كه عبارتند از:در ميان تونل-نگاه خيره-عذاب.

در كل اين مجموعه ، مجموعه ي قوي اي نيست و براي بار اول خواندن از يك نويسنده كتاب مناسبي نيست.احساس مي كنم راوي داستان ها به جز دومين داستان ( نگاه خيره) كه راوي آن بزرگسال است.راوي دو داستان ديگر كودك است. و در داستان اول اين راوي معرفي مي شود كه يازده سال سن دارد.با خواندن اين مجموعه داستان به ياد داستان بلند ( قصه ي جزيره ي ناشناخته) از ژوزه ساراماگو افتادم كه بيش از يكسال پيش خونده بودم.آن داستان هم لحني بچگانه داشت و انگار براي بزرگسالان نوشته نشده بود.اما جملات به كار برده شده در كتاب ساراماگو پرداخت شده تر و غني تر بود تا كتاب دوريس لسينگ.

 

ميراث

نوشته:هاينريش بل

ترجمه:سيامك گلشيري

برنده جايزه نوبل

ميراث عنوان رماني كم حجم و كوتاه از هاينريش بل نويسنده ي محبوب منه.اين رمان ۱۳۷ صفحه اي تصويرگر جبهه ي جنگ و تداعي كننده ي روزهاي سختي ست كه نويسنده پشت سر گذاشته.به جز تعداد معدودي از داستان هاي هاينريش بل ساير داستان هاي او به درونمايه جنگ مي پردازند.حتي داستان هاي ديگر او كه به طور مستقيم به دوران جنگ نمي پردازند به طور غير مستقيم تاثيرات دوران بعد از جنگ بر شهر و روح و روان افراد را نشان مي دهند.فضاي داستان ثابت است.مكان ها گاه گاهي تغيير مي كنند اما در يك چارچوب ثابت مي مانند.تعداد شخصيت ها محدود است و نويسنده از ابتدا سرنوشت شخصيت را مي گويد كه چه اتفاقي بر سرش مي آيد و داستان را در شرح آن ماجرا پيش مي برد.كسالت و خستگي شخصيت به خوبي منتقل مي شود و فضاها به طور واضح تشريح مي شوند.هاينريش بل از معدود نويسندگاني ست كه با نگارش هر داستان و رماني جايزه ي نوبل را از آن خود كرده.اما بهترين رمان او عقايد يك دلقك است.رماني كه من روزها و شب ها با آن زندگي كردم.ورق به ورق اين رمان را گريه كردم و با شخصيت همراه شدم.عقايد يك دلقك تاثيرگذارترين كتابيه كه تا حالا خوندم.

مجموعه داستان هاي كوتاه ارنست ميلر همينگوي

بهترين داستان هاي كوتاه

گزيده،ترجمه و با مقدمه ي:احمد گلشيري

براي شروع خواندن مجموعه داستان كوتاه كه مجموعه اي از داستان هاي يك نويسنده مشخص است.معمولآ از روي فهرست سراغ داستان هايي ميرم كه اسم جذاب تر و زيباتري دارند.من اولين اثري كه از همينگوي خوندم (پيرمرد و دريا) بود كه به نظرم از همه ي لحاظ داستان پردازي داستان خوب و قابل توجهي بود.اما با خواندن اولين داستان كوتاه از اين مجموعه شايد ديگه سراغ هيچ اثري از همينگوي نرم.البته اين امر ،امري ذوقي هست و اين نظر شخصي من هست.اما از لحاظ عناصر داستان نويسي من در اين اثر نوآوري اي نديدم.شخصيت ها فاقد اسم بودند،هر كدام از داستان ها حدود ۸ صفحه هستند در اين مجموعه،موضوعات بديع و جذاب نيستند،فضاها گاهي تكرار مي شوند در داستان و گويي همينگوي هر داستان را در شرايطي نوشته كه آن شرايط قابل تشخيص هست.مثلآ به خوبي مي توان داستان هايي كه او در پاريس نوشته را تفكيك كرد.چون مدام در داستان از آن شهر نام مي برد.

كشور آخرين ها

نوشته:پل استر

ترجمه:خجسته كيهان

نشر افق

چاپ ششم

اين رمان ۱۷۳ صفحه اي نوشته ي پل استر،نويسنده اي ست كه تازه كشفش كردم.و اولين رماني كه از اين نويسنده خوندم ناپيدا بود كه به قدري عالي بود كه ميتونم بگم بعد از جي.دي.سلينجر و هاينريش بل فقط پل استر.و همين امر باعث شد كه به سراغ دومين كتاب پل استر برم.و اون كتاب كشور آخرين ها هست.دليل اينكه اين كتاب رو خريدم يكي تعداد نوبت چاپش كه چاپ ششم بود و دليل ديگر سطرهاي ابتدايي كتاب بود كه عالي شروع شده بود.

گتسبي بزرگ

نوشته:اسكات فيتس جرالد

ترجمه:كريم امامي

وقتي شروع به خوندن اين رمان كردم بعد از گذشت چند صفحه به خودم گفتم:چرا اين كتابو خريدم،چرا اصلآ بايد به خوندنش ادامه بدم و عباراتي از اين قبيل.اما حسي رو كه با پايان اين كتاب داشتم كاملآ متفاوت با اون حس شروع رمان بود.الان ميگم اين كتاب به عنوان يك شاهكار ادبي،به عنوان بزرگترين رمان قرن بيستم و به عنوان شاهكار اسكات فيتس جرالد ارزش خوندن رو داره.

شيوه اي كه جرالد در اينجا به كار برده در بعضي قسمت ها با شيوه ي داستان هاي قرن بيستم متفاوت بود و اون اين بود كه گاهي از تشبيه و توصيف زياد استفاده مي كرد و اين چيزي ست كه خواننده ي نو حوصله ش رو نداره و شايد خيلي زود از اين لفاظي ها خسته بشه.اما من خسته نشدم و تا پايان رمان يك نفس خواندم.

حضور شخصيت هاي محدود و حوادثي كه در محور آن ها گتسبي قرار داشت باعث مي شد خواننده سرگردان نشه و روي تعداد مشخصي شخصيت تمركز كنه.

فضاها ملموس و واقعي بودند.

و رمان بيشتر حادثه محور بود.