یک سکانس کوتاه
امروز،روزی میان یک تابستان گرم.روی صندلی ای نشسته ام که تو نزدیک صد سال پیش روی آن نشسته بودی.ولی آیا آنروز که بر این میز تکیه زده بودی و فنجانی قهوه ی تلخ می نوشیدی در دل خود می اندیشیدی که روزی در یک قرن آینده دختری بر صندلی تو تکیه بزند و به تو فکر کند.گمان نمی کنم تو حتی لحظه ای به فکر من افتاده باشی.او در آن روز گرم تابستانی قهوه ی تلخت را می نوشیدی و به حاجی آقایی که روبرویت نشسته بود و فنجانی چای می نوشید نگاه می کردی.تو در آن لحظه بی شک گوش به نوای بوف هایی می دادی که مدام در سرت زوزه می کشیدند و در پندار تو همه ی آنها کور بودند.حالا خوب به یاد می آورم که تو در آن لحظه چشم در چشم کسی بودی که سنگ صبورت بود.و روبروی تو قلم به دست داشت.مردی که روبروی تو بود خوب به یاد نمی آورم بلوز تنش خاکستری بود یا رنگ دیگر اما خوب در خاطر دارم دوربین عکاسی اش را و لبخند تو و او را در عکس فراموش نمی کنم.
-----------------
به گوشه ی سقف نگاه می اندازی.واژه ای ای در ذهنت می درخشد و یادداشت می کنی.به من نگاه نمی کنی.لحظه ای شاید اما مداوم نه.نگاه می کنی و واژه ای دیگر در ذهنت می درخشد و یادداشت می کنی.نمی دانم روی برگه ای جدا می نویسی یا حاشیه ی همان صفحه یا در ادامه ی واژه ی پیشین.دوباره نگاهی به من می اندازی و هراسان می شوم.نگاهت را بر می گردانی و لبخند گرمت را به جانب فنجان سرد قهوه می اندازی و دستانت را حائل می کنی به تن فنجان.سری تکان می دهی.و یقه های ژاکتت را بالا می کشی و از لباست می فهمم زنی هستی که در آستانه ی فصلی سرد خودت را آماده کرده ای تا تمام زمستان در این کافه ی گرم بنشینی و شعر بگویی و احساست را با من شریک شوی.همچنان محو و مات نگاهت می کنم.و لحظه ای بعد نگاهم را سریع به فنجان می اندازم تا تمرکزت را از دست ندهی.تو از دیوار می نویسی.دیواری که خودت ساختی و شاید بخشی از آن را به دور خودت کشیده ای تا ببینی چه کسی برای دیدارت آن را در هم می شکند.حالا تو از دیوار نوشتی و من می خواهم دیوار تنهاییت را در هم بشکنم و نزدیکت شوم.کمی نزدیک تر.و تو می نویسی و من همچنان محو لغزش قلم بر کاغذت هستم.به ایوان می روی و دستت را بر پوست نمناک شب می کشی.هیچ کس تو را به مهمانی گنجشک ها دعوت نمی کند.اما من با فانوسی کوچک به سراغت آمده ام و به ایوان تنهاییت قدم نهاده ام.و تو برایم می خوانی و و می خوانی و من می سرایم و برایت می خوانم و تو می شنوی و تو می خوانی و من می شنوم.و برایت می خوانم ترانه ی دلتنگی سپهری را.(صدا کن مرا /صدای تو خوب است/صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی ست که در انتهای صمیمیت حزن می روید.)و من حالا میخواهم بدانم حزن یعنی چه؟حزن یعنی آن مسافر تنهایی که از راه دوری به مسافرخانه ای خلوت رسید و به صاحب آنجا و سیب های روی میزش نگاهی انداخت و گفت: ( دلم گرفته/دلم عجیب گرفته/نه/هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند.) یا نه!شاید حزن پسر بچه ی کوچکی باشد که می خواهد بداند (خانه ی دوست کجاست؟).حالا راستی خانه ی دوست کجاست؟ خانه ی دوست همان جایی نیست که پیر مرد باغبان باغچه ای بود در حیاط کوچک دلتنگی که از تو تو تند دوید در هوای سیبی دندان زده؟
حزن در آن کوچه ای نیست که در آن ( پنجره های خانه ی مردم شهر رو به تجلی باز است.).من نمی دانم تو حزن را چه معنی می کنی یا حتی دلتنگی را به چه معنی می گیری.اما من حالا خوب یاد گرفته ام وقتی کسی بگوید (دلم گرفته/دلم عجیب گرفته) در جوابش بگویم: ( چرا گرفته دلت؟/مثل آنکه تنهایی/چقدر هم تنها/شاید دچار باشی/دچار آن رگ پنهان رنگ ها.) من از سپهری آموختم حوض کوچک دلتنگ را آبی کنم و دم پاشویه بنشینم و جنب و جوش ماهی ها را ببینم.من از سپهری آموختم آب را گل نکنم.(شاید کفتری در بیشه ای می خورد آب).و این زندگیست.همان زندگی ای که ضربش در دلمان می زند.و می تپد.و حالا می خواهم برایت دلتنگی را از دل خودم هجی کنم.دلتنگی درد بی تاب شدن گذرا نیست./دلتنگی استمرار تلخ ترین تجربه ی زیستن است./روزهایی که خودت را در حجم زمان گم می کنی و دنبال واژه می گردی برای پیدا کردن خودت.دنبال واژه برای دکلمه پیش یک دوست.برای زمزمه در گوش طبیعت.برای همنوایی با اواز جیرجیرک ها.و حالا می خواهم برایت بگویم کنار این کافه ی تنها چگونه قدیمی ترین تصویرها را از ذهنم عبور دادم.تا شاید لحظه ای و فقط لحظه ای تو را به یاد آورم.و کوچه ،کوچه پیمودم تا به یاد آورم میان تمام فصل ها تو فصل دیگری هستی.فصلی بی تکرار.فصل بازگشت به روزهای پشت سر.فصلی که کاغذی و قلمی در اختیارم می گذارد تا بسرایم و تو بخوانی و تو بسرایی و من بخوانم.
----------------------
راستی پیر مرد از تو سوالی داشتم و مدت هاست در دل دارم که بپرسم.تو چرا اینقدر زود پیر شدی؟اینقدر زود که نفهمیدم کی عصا بر دست گرفتی؟پیرمرد نگاه دوخته ات را از آسمان بردار.قاصد روزان ابری تو این روزها میان این لحظه ها و ثانیه های شلوغ تو را گم کرده و صدای تو را نمی شنود.آدمها همه مثل همند.چه توقعی داری؟هر کس بساط دلگشای خود را بر ساحل گرم و صمیمی اش گشوده و کسی صدای تو را نمی شنود.آدمها میان هیاهوی روزها خودشان را گم کرده اند.کسی به پای حرف دلت نمی نشیند.این روزها مردم نمی خواهند بدانند ققنوس قصه کجا لانه دارد؟و نمی خواهند بدانند دیو قصه وقتی تنوره کشید کجا رفت؟سخت نگیر پیر مرد.این روزها هیچ کس به ساده دلی چون تو دل نمی سپارد.اما من قدر بودنت را می دانم.می دانم و می نشینم کنارت و تو هر چقدر می خواهی از ابرها بگو،از باران بگو تا من بوی جنگل را نفس بکشم.تو بگو تا من به طبیعت نزدیک شوم.و تو می سرایی و من (خواب در چشم ترم می شکند.)