وقتي قلم با آدم همراهي نكنه نتيجه ش اين ميشه كه نمي دونم اصلآ راجع به چي ميخوام بنويسم و اصلآ چرا بايد بنويسم.اما يه حسي بهم ميگه تا ميتوني بنويس.هميشه نوشتم،موقع ناراحتي،موقع خوشحالي و حتي وقتي هيچ كاري براي انجام ندادن نداشتم فقط نوشتم.اينجا نه،توي يك دفتر كوچيك.من با نوشتن زنده ام.

روزها سريعتر از آنچه كه فكر كنيم ميگذرن،اين كليشه ترين جمله ايه كه هر از گاهي به گوشم مي خوره.اما واقعآ جمله ي خوبيه كه بايد مدام با خودمون تكرارش كنيم.شايد وقتي به دفترم نگاه مي كنم كه توش برنامه هاي آينده م رو نوشتم خنده م بگيره. به خودم بگم مگه ميشه من به اين همه هدف برسم.بعضياش واقعآ سخته.چه طوري ميشه!اما به لبخندم ادامه ميدم و ميگم  هيچ كاري سخت نيس.الان خودمو براي رسيدن به آرزوهام نزديك مي بينم.دارم تلاش ميكنم به همه ي چيزاي خوبي كه انتظارمو ميكشن نزديك شم.چون ميدونم حتي براي رسيدن به بزرگترين آرزوها هم بايد اولين گام رو برداشت هر چقدر هم سخت اما اولين گام مهمه.از نظر من چيزي به اسم نا اميدي و ناراحتي وجود نداره.چون زندگي سر تا سر خوبيه و چيز ناراحت كننده اي وجود نداره.وقتي همه ي دور و اطرافيانم خوبن.دوستاي خوبي دارم كه بهترين لحظات رو با هم مي سازيم.پس بايد شاد بود.

بايد گاهي از ته دل خنديد.

بايد قدم زد.حتي زير آفتاب گرم تابستون.

بايد كتاباي خوب خوند.داستان نوشت.

بايد شعر خوند،شعر سرود.

بايد لباساي رنگي پوشيد،زد زير آواز.

بايد سفر رفت،از طبيعت لذت برد.

بايد آهنگاي خوب گوش كرد و دل سپرد به نواي آرامشبخش زندگي.

و در آخر بايد خدارو شكر گذار باشم بخاطر تمام خوبي ها و نعمت هايي كه بهم داده.

ناپيدا

نوشته:پل استر

ترجمه:خجسته كيهان

يك رمان به معني واقعي كلمه عادي.

بعد از جي.دي.سلينجر و هاينريش بل بايد بگم فقط پل استر.اين نويسنده قلمش خيلي بيشتر آنچه بنظر برسه تواناست.

وقتي ديشب اين داستانو تموم كردم گفتم پس سسيل در ادامه چي مي خواست بگه.چرا سرگذشت آدام واكر انقدر زود تموم شد.چرا تعداد صفحات اين كتاب بيشتر نيست.و دوس داشتم ادامه پيدا مي كرد.هيچ نثري به اين رواني و سادگي نديده بودم.

در مورد راوي در اين داستان بايد بگم،راوي در چند بخش تغيير كرد.حتي در بخش هايي راوي يكسان بود فقط زاويه ديدش رو تغيير مي داد.

فضاي داستان ملموس بود.هتل محل اقامت آدام واكر،خيابان ها،رستوران ها و...

داستاني به دور از حضور شخصيت هاي فرعي كه اغلب كاري هم در داستان انجام نميدن و فقط فضايي رو اشغال ميكنن و خواننده رو گيج.در اين داستان شاهد چند شخصيت اصلي بوديم كه وقايع در حاشيه ي افراد شكل مي گرفتند.

تفاوت لحن در اين كتاب خيلي قابل توجه نبود.و شخصيت ها مؤدب و با شخصيت بودند.

نميدونم چرا وقتي اين كتاب رو مي خوندم يك نزديكي خاصي بين شخصيت آدام واكر در ناپيدا و هولدن كالفيلد در ناتور دشت سلينجر احساس كردم.و احساس كردم حتي سبك نگارش پل استر تا حدي شبيه سلينجر بود و منظورم مطلقآ تقليد نيست بلكه تشابه است. شايد دليل اينكه به اين كتاب علاقه مند شدم همين شباهت به سلينجر بود.

کرگدن

نوشته:اوژن یونسکو

ترجمه:ابوالحسن نجفی

کرگدن عنوان داستانی از اوژن یونسکو هست که در کتابی با عنوان (بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه) به چاپ رسیده.این داستان بعدها توسط خود اوژن یونسکو تبدیل به نمایشنامه شده.

از ابتدای داستان نفسم حبس شد.تا انتها نفسم حبس مانده بود.یک داستان کوتاه پر کشش.با موضوعی بکر و جدید.باعث شد تا این داستان رو در بیست دقیقه بخونم.سیر خوانشش تند بود برام چون بشدت نگارش روان و جذابی داشت.اما دلم نیومد از کنارش ساده بگذرم این شد که دوباره خوندم.باید حتمآ نمایشنامه این اثر رو خوند.

گتسبي بزرگ

نوشته :اسكات فيتس جرالد

ترجمه:كريم امامي

دومين رمان بزرگ قرن بيستم

رماني با 226 صفحه همراه ضميمه اي درباره ي( گتسبي بزرگ)،درباره زندگي و آثار اسكات فيتس جرالد و يك نقد.اين رمان 9 فصل دارد.

فصل اول-شروع رمان:

در سال هايي كه جوان تر و به ناچار آسيب پذير تر بودم پدرم پندي به من داد كه آن را تا به امروز در ذهن خود مزه مزه مي كنم.وي گفت:

( هر وقت دلت خواست عيب كسي رو بگيري،يادت باشه كه تو اين دنيا،همه ي مردم مزاياي تو رو نداشته ن.)

اين شروع،شروع خوبي بود كه به من انگيزه داد كتاب رو بخونم.اما تجربه ي جديدي كه من با اين كتاب داشتم اين بود كه خواستم اون رو همزمان با كتاب ( ناپيدا)از پل استر بخونم.راستش نمي دونم دليل اينكه اين كار رو انجام دادم چي بود و اصلن چرا اين دو كتاب رو همزمان ميخونم.هنوز جوابي پيدا نكردم براي اين موضوع.اما به هر حال تا الان 72 صفحه از هر كدوم از اين دو كتاب خوندم.وقتي 50 صفحه از گتسبي بزرگ رو خوندم رفتم سراغ ناپيدا.اما اون 50 صفحه در 3 روز خونده شد و 70 صفحه ي ناپيدا در يك ساعت.راستش بايد بگم من عاشق سبك نوشتن پل آستر شدم و محاله كتاباي ديگش رو نخونم.سبك و لحن اين كتابش شبيه لحن سلينجر هست و اين نزديكي سبك باعث شد پل آستر رو رها نكنم.به قدري كشش ناپيدا بالا هست و به قدري پيگيري موضوعش برام جذابه كه نميتونم يك لحظه كتاب رو رها كنم.حتي وقتي بيرون از خونه ميرم همراهم ميبرمش.يه جورايي تحمل دوري اين كتاب برام سخته.يه جور تسلي بخشه.

نا پيدا

نوشته: پل آستر

ترجمه:خجسته كيهان

رماني 268 صفحه اي ست.

شروع خوب،كشش بالا،موضوع جالب و جملات و عبارات زيبا انگيزه ي ادامه ي خواندن اين كتابه.

از بس كه آس و پاسيم

نوشته:خوان رولفو

ترجمه:فرشته مولوي

(از بس كه آس و پاسيم) داستان كوتاهي نوشته ي خوان رولفو ست.كه داستان  كوتاهي است از زبان پسر بچه اي كه دارد درباره خانواده ي خود كه دچار فقر و تنگدستي هستند روايت مي شود.داستان سبكي يكدست و روان دارد.اسمي از راوي به ميان نمي آيد اما از لحن او و نحوه ي روايتش متوجه مي شويم كه او پسر بچه اي كوچك است كه اوضاع و شرايط را از ديد خود بيان مي كند.كشش داستان از همان سطر ابتدايي آغاز مي شود.

اميدوارم قلبم بي آنكه ترك بخورد،تاب بياورد

كريستيان بوبن

ترجمه:نگار صدقي

استادي سر كلاس گفت بوبن كه نويسنده نيست اصن.اون لحظه به خودم گفتم چرا اين حرفو زد،من كتاب (لباس كوچك جشن) از بوبن رو خوندم و خيلي خوشم اومد.چرا من خوشم اومد؟فكر كنم چون عبارتهاي شاعرانه بكار مي بره و لفظ هاي پيراسته تحويل مخاطب ميده خوشم اومد.من چون به شعر علاقه ي زيادي دارم حتي گاهي بيشتر از داستان.طبيعتآ داستاني كه با لحن شاعرانه باشه رو هم دوس دارم.امروز كه اين داستان كوتاه رو از بوبن خوندم يقين حاصل كردم كه قلم قوي اي در زمينه داستان نويسي نداره.و شايد بهتر بود شاعر ميشد و شايد يك شاعر خوب........شايد.به هر حال نه موضوع خاصي رو دنبال مي كرد،نه كشش داشت و نه حتي لحن زيبايي.

و علت اینکه سراغ این داستان کوتاه رفتم راستش عنوانش بود که جذبم کرد.

گاهي كه به گذشته ي زندگيم فكر مي كنم.مي بينم هر روز كه مي گذره چقد طرز تفكرم،ظرفيتم،نگاهم و عملكردم نسبت به سال گذشته،نسبت به ماه گذشته و حتي روز گذشته تفاوت كرده.انگار هر روز كه مي گذره انعطاف پذيريم نسبت به مسائل پيرامونم بيشتر ميشه،نسبت به آدمها،به برخوردها.كلآ احساس ميكنم ديدم به همه چيز و همه كس تغيير كرده.تازگيا بيشتر خوبي و بدي آدمها رو حس ميكنم.دوستاي واقعي،آدمايي كه تازه ميفهمم چقد از عمق وجود دوسم دارن،كسايي كه در كنارم خوشحالن.احساس مي كنم حتي سال گذشته روحيات ضعيف و حساسي داشتم كه الان ندارم و اين باعث خوشحاليمه.چيزي كه تو اين مدت خوشحالم ميكنه اينه كه الان از كوچكترين چيزي هم كه مي خرم احساس لذت و خوشايندي مي كنم.جوري كه قبلآ اصن اينطور نبودم.حتي از مسافرت هم خوشحال نمي شدم.هميشه يه احساس بغض و گريه مي كردم.يه دلتنگي سمج كه همه جا دنبالم بود.اما الان احساساتم بزرگ شدن.نه دلتنگم،نه از چيزي ناراحت ميشم.حتي اگر برخوردي با كسي داشته باشم كه خوشايندم نباشه ناراحت نمي شم و ميگم خوبه كه به تجربياتم اضافه شد.خوبه كه انواع مختلف افراد رو مي شناسم.نمي دونم اينكه بي حس شدم و بيخيال خوبه يا بد.اما مي دونم هدفمو پيدا كردم و زندگيم از يكنواختي دراومده.اينكه ديگه آهنگاي غمگين گوش نمي كنم و ساعتها گريه نمي كنم خوشحالم.اينكه ديگه دچار دلتنگي سمج بي دليل نيستم خوشحالم.اينكه ديدم نسبت به زندگي تغيير كرده خوشحالم،اينكه  سعي ميكنم از لحظاتم لذت ببرم خوشحالم.و از همه بيشتر خوشحالم كه تونستم بعد از مدت ها دست به قلم بشم.شعر بگم.ايده هاي جديد تو ذهنم بياد،ذهنم با يادگيري يك زبان جديد از يكنواختي در بياد و فعال بشه.و اينكه مي خوام بيشتر از هميشه رمان و داستان و شعر بخونم هم واقعآ خوشحالم.حالا فقط منتظر باريدن يك بارونم تا دستامو رو به آسمون بلند كنم و با صداي بلند،با صداي خيلي بلند فرياد بزنم،خدايا دوستت دارم.

امروز يه روز خيلي خوب بود.خيلي خوش گذشت.كلي خنديديم،ذرت خورديم،قدم زديم(البته تو گرما)،خريد كرديم و ......... .

اينكه با هم سن و سالات باشي،از در و ديوار كه حرف بزني بخندن،حتي با بي مزه ترين حرفها.اينكه براي چن ساعت بي خيال باشي و فقط شوخي و خنده باشه.حتي براي چن ساعت بهت خوش مي گذره.

بعد از خريد و پاساژ گردي آدم كلي گشنه ميشه پس طبيعيه كه بايد يه چيزي بخوره،اونم چي ذرت مكزيكي.بخصوص اگه مهمون باشي.اما من تو گرماي تابستون بيرون چيزي نمي خورم.

انقدر شاد و منگ بوديم كه نمي دونم چطوري بعد از گذشتن از چن تا خيابون سالم رسيديم.

قرار بود شام هم مهمون بشيم كه من نخواستم و غذاي مامانمو به همه چيز ترجيح مي دم.

بعدم كه رسيديم مكان مورد علاقه من؛شهر كتاب.اما انقد بي رمق شده بوديم كه فقط نگاه مي كردم به كتابا.

همين.

ديدم معمولآ تو وبلاگ خاطره نويسي هم ميشه.من اين فضارو خيلي خشك و ادبي كردم.خواستم از امروز شروع كنم به خاطره نويسي.

ايما و اشاره ها

نوشته:ولاديمير ناباكوف

ترجمه:مريم خوزان

اين داستان كوتاه از ولاديمير ناباكوف نويسنده روسي است.ناباكوف در پترزبورگ روسيه به دنيا آمد.در كودكي دو  زبان فرانسه و انگليسي را آموخت.و در جواني به تحصيل در رشته زبان هاي اسلاوي و رومي پرداخت.ناباكوف با رمان لوليتا معروف شد.

با توجه به خوانش كتاب درس هايي درباره ي ادبيات روس و انتقادهايي كه اين نويسنده به نويسندگان بزرگي چون داستايوفسكي و بزرگاني چون او روا داشته بود،خواستم داستان كوتاهي از او خوانده باشم تا سبك و نثر آثار او را بدست بيارم.

اما شايد خوندن اين داستان كوتاه شروع خوبي نبود.چون حسابي دلزده شدم از سبك و عناصر بكار رفته در داستان او.

او در اين داستان كوتاه خواسته بخش كوتاهي از زندگي و خصوصيات  بيماري  رواني را براي ما تصير كند.اما به جاي نمايش دادن بيشتر توضيح مي دهد.و از ابتداي داستان اعلام مي كند كه شخصيت داستان ما بيماري اي رواني دارد.( خواننده محترم بدان و آگاه باش) شايد در واقع قصدش توضيح بيماري ست.و به جاي اينكه علايم بيماري را بگويد بهتر اين بود كه شخصيت را در موقعيت هايي درگير با علايم بيماري نشان مي داد.

عدم نام گذاري ايراد ديگري بر اثر است كه شخصيت را از تشخص و فرديت دور مي كند و ما را با او همراه نمي كند.

فضاسازي داستان هم بسيار ضعيف بود.

درست است كه ما با يك داستان كوتاه مواجه هستيم و نبايد توقع پرورش شخصيت و فضاسازي گسترده داشته باشيم از نويسنده.اما داستان هاي كوتاهي هستند كه ما را به خوبي در فضا قرار مي دهند و با شخصيت همراه مي كنند.يا نثر پر كشش و طرح موفقي دارند.اما اين داستان فاقد اين عناصر لازم بود.

در انتظار گودو

نوشته:ساموئل بكت

ترجمه:علي اكبر عليزاد

 

ناپيدا

نوشته:پل استر

ترجمه:خجسته كيهان

 

هيولاي هاوكلاين

نوشته:ريچارد براتيگان

ترجمه:حسين نوش آذر

 

گتسبي بزرگ

نوشته:اسكات فيتس جرالد

ترجمه:كريم امامي

دومين رمان بزرگ قرن بيستم

 

خوشحالم از اينكه بالآخره امتحانات با تمام سختي هاش تموم شد و من مي تونم توي اين فرجه 3 ماهه ي تابستون كتابهاي مورد علاقمو بخونم.البته كتابهايي كه گفتم مال اولين ماه تابستونه.و شايد بيشتر از اين هم نتونم بخونم چون براي ارشد مي خوام بخونم كه البته خوندن كتابهاي ارشد هم مورد علاقمه و شايد خيلي كسل كننده نباشه.

براي دومين و سومين ماه تابستون اگر رمان خوبي مد نظرتون هست خوشحال ميشم بگيد تا من هم بخونم.

در انتظار گودو

نوشته:ساموئل بكت

ترجمه:علي اكبر عليزاد

 

ناپيدا

نوشته:پل استر

ترجمه:خجسته كيهان

 

هيولاي هاوكلاين

نوشته:ريچارد براتيگان

ترجمه:حسين نوش آذر

 

گتسبي بزرگ

نوشته:اسكات فيتس جرالد

ترجمه:كريم امامي

دومين رمان بزرگ قرن بيستم

 

خوشحالم از اينكه بالآخره امتحانات با تمام سختي هاش تموم شد و من مي تونم توي اين فرجه 3 ماهه ي تابستون كتابهاي مورد علاقمو بخونم.البته كتابهايي كه گفتم مال اولين ماه تابستونه.و شايد بيشتر از اين هم نتونم بخونم چون براي ارشد مي خوام بخونم كه البته خوندن كتابهاي ارشد هم مورد علاقمه و شايد خيلي كسل كننده نباشه.

براي دومين و سومين ماه تابستون اگر رمان خوبي مد نظرتون هست خوشحال ميشم بگيد تا من هم بخونم.

كنت دراكولا

وودي آلن

ترجمه:احسان نوروزي

اين كتاب ۳۹ صفحه اي از مجموعه كتابهاي كوچك قلمرو ادبيات انتشارات نيلا هست.شامل ۴ داستان كوتاه كه عبارتند از:

خاطراتي از دهه ي بيست

بله،ولي موتور بخار مي تواند اين كار را بكند؟

كنت دراكولا

خاطرات اشميد

خبرنامه ي بهاره

وودي آلن فيلمنامه نويس،بازيگر،طنزپرداز و نويسنده ي توانمدي است كه من رو با خوندن اولين داستانش ( ماجراي كوگلماس) شيفته ي نثر و داستانهاش كرد.

نثر ساده و محاوره،زبان بي پيرايه و دلنشين،ديدار با اهل قلم،موضوعات بكر و فكر خلاق اين نويسنده باعث شد من با خوندن اولين داستان از اون سراغ خواندن داستان هاي ديگر اين نويسنده برم.

خلاصه اي از داستان هاي مجموعه نميشه ارائه داد اما توصيه مي كنم حتمآ بخونيد چون واقعآ ارزش خوندن رو داره.

نقدي بر آناكارنينا

لئو تولستوي نويسنده اي است كه من او را با آناكارنينا شناختم.

آناكارنينا ۱۰۳۲ صفحه است.كتابي قطور كه در ديد اول و قبل از خواندن اولين صفحه و اولين خط شايد خواندنش سخت بنظر برسه.اما زماني كه تولستوي مي گويد( همه ي خانواده هاي خوشبخت يكجورند.اما خوانواده هاي بدبخت هر يكي بدبختي خودشان را دارند.)در واقع از همان ابتدا وجود خود را به خواننده اثبات مي كند.

شخصيت هاي اصلي رمان عبارتند از:

آناكارنينا:كه نامگذاري كتاب به نام اوست.اما نمي توان او را تنها شخصيت اصلي رمان به حساب آورد.زيرا نويسنده تمام تمركز خود را روي او متمركز نكرده و آنا يكي از چند شخصيت اصلي به حساب مي آيد.

الكسي الكساندرويچ:همسر آنا،مردي خشك و تابع نظم و قانون كه خلاصه ي زندگي را در انجام منظم كارها مي بيند و نسبت به همسر و فرزند خود بي اعتناست.

استپان آركاديچ آبلونسكي:برادر آنا و همسر دالي،مردي خوشگذران.كه لذت هاي زندگي را در ارضاء غرايز خود مي بيند.و پايبندي اخلاقي محكمي نسبت به همسر خود ندارد.او حتي در بين دشواري وضع خود و اينكه توجيه اخلاقي محكمي براي همسرش ندارد اما باز هم شاد بودن خود را حفظ مي كند.

دالي:همسر استپان آركاديچ آبلونسكي و خواهر كيتي،زني متعهد به همسر و خانواده و وظيفه شناس در تربيت شش فرزند خود.او زني وابسته به همسر و محيط خانواده است و تلاش مي كند خانواده اش را براي خود حفظ كند.

كيتي:خواهر دالي و همسر لوين،او دختري سرشار از لطافت زنانه و زيبا و اخلاقمند است و اگر كسي را دوست داشته باشد خود را كامل وقف او مي كند.و خوشبخترين فرد رمان هم به حساب مي آيد.

کنستانتین لوین:همسرِ کیتی،مردي علاقه مند به آشتي دادن مالك و دهقان.مردي با تعهدات اخلاقي و خانوادگي و پايبند به زندگي و همسر.او كسي است كه با خود تولستوي برابر گرفته شده و عده اي از منتقدان معتقدند كه شخصيت لئو تولستوي و لوين با هم يكي هستند.و در واقع تولستوي تآلمات و تفكرات خود را در قالب شخصيت لوين در رمان آناكارنينا بيان داشته.

كنت ورونسكي:پسر جواني كه متعلق به هيچكس نيست و روابطي ناپايدار با آنا دارد.او شخصيتي خوشگذران و لاقيد است كه كيتي را ترك كرده،عاشق آناكارنينا كه زني شوهردار است مي شود.اما حتي به آنا هم وفادار نمي ماند و خوشگذراني و بي قيدي خود را ادامه مي دهد.او دوستي اي هم با استپان آركاديچ دارد.

نيكلاي لوين:برادر كنستانتين،كه گويي يك شخصيت اضافي در رمان است.و گويي باري سنگين و خسته كننده بر دوش كنستانتين؛برادرش است.او زندگي منسجمي ندارد و گويي دچار نوعي سرگرداني و آوارگي و مكاني در رمان است.

مادر و پدر كيتي و دالي و خواهر آنها:كه تنها در چند بخش اول از آنها نام برده شده.و حضوري كم رنگ دارند.

پرنسس بتسي:دختر عموي ورونسكي.او در واقع رابطي بين آنا و ورونسكي هم به حساب مي آيد.شخصيتي كه نه مثبت قلمداد مي شود و نه منفي.

مادر ورونسكي:كه در بخش اول رمان هم قطار آنا بود.و در كل حضور كمرنگي در رمان داشت.

پس از معرفي مختصري از شخصيت ها بايد بگويم كه تمركز بيشتر منتقدان بر روي شخصيت آناكارنينا و كنستانتين لوين است.

آنا زني ست نيازمند توجه و محبت هسمرش الكسي اما الكسي كه خود را درگير كار كرده و با محافل اشرافي آن زمان در رفت و آمد است خود را تابع نظم خاصي ميبيند و زندگي اش را در چارچوب خاصي محدود كرده.و اين دوري از همسر باعث شده تا آنا به ابراز علاقه ي ورونسكي كه ناخودآگاه وارد زندگي او مي شود پاسخ دهد.و نام نيك خود را در جامعه از دست بدهد.در واقع هيچكس آنا را مقصر ندانسته و نمي داند.تنها او را محكوم مي كنند.آنا كه بعد از مدتي نمي تواند حقيقت را پنهان كند همراه ورونسكي به شهري ديگر مي رود و همسر و فرزندش را براي هميشه ترك مي كند.و در پايان هم با سرد شدن عشق ورونسكي نسبت به خود له شدن زير چرخ دنده هاي قطار را به له شدگي زير چرخ دنده هاي زندگي ترجيح مي دهد.و پايان غم انگيزي را براي رمان رقم مي زند.

ورونسكي كه پيكر او را بوسه باران مي كند در واقع بر قرباني خود حسرت مي خورد.آنا نه قرباني الكسي و نه قرباني خود،بلكه قرباني كسي مي شود كه وجودش را براي او گذاشت و او ورونسكي بود.

اين رمان نه شخصيت محور و نه حادثه محور است.بلكه اين دو به موازات هم پيش مي روند و مكمل هم هستند.يعني اين شخصيت ها هستند كه حوادث را شكل مي دهند و حوادث نيز در تكوين و تكامل شخصيت ها نقش به سزايي را ايفا مي كند.

مكان ها و صحنه هاي داستان از روستاها و جنگل ها سخن مي گويد،از انسانهاي تيره روزي چون دهقانان تا جشن ها و مهماني هاي اشراف و مردمي سرشار از نشاط زندگي.

آناكارنينا تنها يك اثر تراژيك را پيش روي خواننده مجسم نمي كند.بلكه در بخش هايي از رمان شاهد زيبايي ها و نشاط هايي از زندگي هم هستيم كه اين بخش ها بيشتر مديون زندگي لوين و كيتي است.

شخصيت هاي رمان هر كدام آدمهايي زخم خورده و فلج از زندگي هستند كه با انديشه خود و با ديد شخصي خود اين موانع را رفع مي كنند يا خود را نابود مي كنند.

قهرمان هاي تولستوي تا پايان رمان تغييراتي دارند و شخصيت هاي ايستايي نيستند.اما اين تغييرات در معنويات و روحيات آنها رخ مي دهد.

گفته شده که تولستوی قبل از جویس شیوه ی جریان سیال ذهن را ابداع کرد.و این شیوه را در جایی پیاده می کند که آنا سوار بر کالسکه و در حال عبور از شهر است.و همه چیز را در ذهنش مرور می کند.

شخصیت آناکارنینا در پایان تنها می ماند و تنها چیزی که همراه دارد کیف قرمز رنگی است که در ابتدای رمان هم ما این کیف را همراه او می بینیم.و شاید نویسنده بدین طریق اوج تنهایی آنا را بر ما نمایان می کند.تنهایی گریزناپذیری که تک تک شخصیت ها به آن دچارند.و هر یک به گونه ای.

نویسنده در این رمان در روند داستان دخالتی ندارد و شخصیت ها هر کدام به بیان نظرات خود می پردازند و گویی خود در روند داستان شکل می گیرند.هر یک دنیای خاص و جداگانه ی خود را دارند.افرادی متفاوت از یکدیگر که نوع پوشش،طرز تفكر و انديشه و حتي شكل و نحوه ي زندگيشان با يكديگر متفاوت است.

نويسنده چنان با قدرت كلمات دست به فضاسازي زده كه در موقعيت هاي متفاوت خواننده را دچار احساسات و حالات متفاوتي مي كند.گاهي بسيار نفس گير و هيجان برانگيز،همانند زماني كه طوفان شده و لوين به دنبال همسر و فرزند خود در جنگل مي دود و از نابودي آنها مي ترسد.و در جاي ديگر زماني است كه آنا زايمان كرده و حال وخيمي دارد.و در جاهايي هم خواننده را با حس رهايي آزاد مي گذارد.همانند وقتي كه استپان در رستوران با لذت غذا مي خورد.

در واقع نويسنده احساسات خواننده را درگير مي كند.

زيباترين و ماندگار ترين بخش هاي رمان به عقيده ي شخصي اينجانب:

۱-صحبت دالي و الكسي الكساندرويچ كه بر سر آنا و بخشش الكسي و بازگشت او به زندگي ست.صحبت اين دو از آن جهت زيبا و اثر بخش بود كه هر دوي آنها زخم خورده از طرف مقابل خود بودند و حال يكديگر را به خوبي درك مي كردند.

۲-صحبت كيتي و لوين بر روي يك ميز و نوشتن با گچ بر روي آن بود كه صحبت آنها با رمز صورت مي گرفت.

تولستوي در اين رمان در واقع تلاقي و برخورد دو قشر خانواده،خانواده ي سالم و خانواده ي ناسالم و تصنعي را با يكديگر نشان مي دهد.

در جاهايي نويسنده نظرات شخصي خود مثل:پرداختن به حقوق زنان كه در آن دوران ناديده انگاشته مي شده،با فرهنگ كردن مردم از طريق احداث مدرسه،آشتي مالكان و دهقانان و مسائل خانوادگي را بيان مي دارد.

 تولستوي زاهدي تمام عيار بود و منش خود را تا پايان عمر حفظ كرد.او از خانواده اي اشرافي بود اما هيچگاه وابسته ي طبقه ي خود نبود و مدام مشكلات دهقانان و مردم ساده دل را در سر مي پروراند.و هميشه پايبند اصول اخلاقي و معنويات بود.انسانيت و بزرگي او در هيچ كتابي نمي گنجد و هيچ كدام از آثار او بيانگر روح افلاكي او نيست.جسم او در آخرين جايي كه آرام گرفت و روحش جاودانه شد ايستگاه قطار بود،كسي چه مي داند شايد همان ايستگاهي كه روح آنا در آنجا تسكين يافت.شايد تولستوي منتظر همان قطاري بوده كه آنا با آن برسد،ايستگاه آستاپوفو.

و در پايان زيبا ترين جملات كتاب:

سراسر اين دنياي ما يك وجب كپك است كه روي كره اي بسيار كوچك رشد كرده و ما خيال مي كنيم كه مي توانيم چيز بزرگي به وجود بياوريم.افكار بزرگ،كارهاي عظيم.....اينها همه جز دانه هاي بي مقدار ريگ چيزي نيست.

صفحه 488-آناكارنينا-لئو تولستوي

آدم ناراضي به دشواري مي تواند ديگري را سرزنش نكند و گناه نارضايي خود را به گردن كسي كه از همه به او نزديك تر است نيندازد.

صفحه 628-آناكارنينا-لئو تولستوي

جست و جوي حقيقت است كه لذت دارد و نه يافتنش.

آناكارنينا-لئو تولستوي-ص 225

اين ها حرف مفت است اگر بگوييم كه زندگي اجازه نمي دهد يا گذشته مانع كار است.بايد مبارزه كرد تا زندگي بهتر،بسيار بهتر بشود.

آناكارنينا-لئو تولستوي-ص142

 

امروز سرشار از احساسات متضاد و متقابل بودم.تمام لحظه هام پر بود از آناكارنينا.انگار امروز تازه از پترزبورگ برگشتم.دوس دارم اين سفر رو برگردونم و دوباره به مسكو برگردم.قبل از خوندن آناكارنينا فكر مي كردم كتابهاي ديگه اي هستن كه تآثير زيادي روي من گذاشتن و حس مي كردم چقدر بايد خوندن داستان هاي قطور سخت باشه.اما از شروع اول صفحه و اولين فصل از آناكارنينا فهميدم يك نويسنده ي بزرگ به اسم تولستوي هست كه تونسته بيشترين تآثير رو بر من بگذاره.درسته كه گزافه گويي هايي داشت كه گاهي خسته م مي كرد و دوس داشتم كتابو رها كنم اما از بين همون گزافه گويي ها زيباترين جملات رو خوندم.در هر صفحه راجع به شخصيت ها و اعمالشون قضاوت مي كردم و باهاشون درگير مي شدم اما به چند صفحه بعدتر كه مي رسيدم ازشون عذرخواهي مي كردم بابت قضاوت نابجام.راجع به اين رمان كلي حرف دارم.كلي جمله ي قشنگ و كلي احساسات متنوع.راجع به تك تك شخصيت ها يه دنيا حرف دارم.

گفتگوي شازده كوچولو و روباه:

شازده كوچولو گفت:

اهلي كردن يعني چي؟

روباه گفت:

اين چيزي است كه امروزه دارد فراموش مي شود.

....

روباه گفت:

اگر تو مرا اهلي كني زندگيم چنان روشن خواهد شد كه انگار نور خورشيد بر آن تابيده است.آن وقت من صداي پايي را كه با صداي همه ي پاهاي ديگر فرق دارد خواهم شناخت.صداي پاهاي ديگر مرا به سوراخم در زير زمين مي راند.ولي صداي پاي تو مثل نغمه ي موسيقي از لانه بيرونم مي آورد.

....

روباه خاموش شد و مدتي به شازده كوچولو نگاه كرد گفت:

خواهش مي كنم....بيا و مرا اهلي كن.

شازده كوچولو گفت:

دلم مي خواهد ولي خيلي وقت ندارم.بايد دوستاني پيدا كنم و بسيار چيزها هست كه بايد بشناسم.

روباه گفت:

فقط چيزهايي كه اهلي كني مي تواني بشناسي.

....

پس شازده كوچولو روباه را اهلي كرد.

....

آدمها اين حقيقت را فراموش كرده اند.اما تو نبايد فراموش كني.تو مسئول هميشگي آن مي شوي كه اهليش كرده اي.تو مسئول گلت هستي.

شازده كوچولو تكرار كرد تا در خاطرش بماند:

من مسئول گلم هستم.

متن فوق بخشي از كتاب شازده كوچولو شاهكار بي نظير و بي همتاي نويسنده ي با احساس،آنتوان دوسنت اگزوپري هست.و بخش گفتگوي شازده كوچولو با روباه بي شك يكي از برجسته ترين و پر مضمون ترين بخش كتاب شازده كوچولو است.شازده كوچولو همسفر روزهاي كودكي من هست.تنها كسي كه در خلوت خودم باهاش درد و دل ميكنم،نصيحتم مي كنه،به گريه ام مي اندازه و به فكر فرو مي بره منو.شازده كوچولو بخش بزرگي از كودكي و بزرگي منه.و احساس قرابت و نزديكي من بهش تا حديه كه گاهي براي دلتنگي هاش گريه مي كنم.و اين شخصيت داستاني شايد تاثيرگذارترين شخصيت زندگي و كودكي شما هم بوده باشه.

و در پايان دوس دارم دو شعر از نويسنده ي محبوبم آنتوان دوسنت اگزوپري بزارم:

کلمات
کلمات
کلمات ساده، چه قدرتی در دل نهفته دارند
با کلمات ساده می‌توان
بزرگترین عشق را
به دنیا آورد

 و آنتوان با كلمات خود شازده كوچولو را پديد آورد.

و شعري ديگر از آنتوان:

تو از سرزمين اسرار آمده اي

 و من از تو مي ترسم

آري آدمي هميشه از اسرار مي ترسد

بايد به موقع مي خوابيدم

براي چشم به خوبي زيبايي

براي گوش به خوبي لالايي

و براي دل به خوبي هديه

تو از كجا مي آيي اي پري؟

راه گم كرده اي بر اين خاك يا مسافري؟

و من بايد به موقع مي خوابيدم

تا خواب تو را مي ديدم.

شبهاي روشن

فئودور داستايفسكي

ترجمه:سروش حبيبي

اين داستان آكنده از يك فضاي صاف و آرام است.و اين دليلي بود تا من به سراغش برم و بخونم.هنوز تا انتها نخوندم ولي تا همين جايي هم كه خوندم بنظرم عاليه.اين اثر جزو اولين آثار داستايفسكي هست و شايد همسنگ و در رديف آثار بزرگترش مثل جنايت و مكافات نباشه اما از نثر قابل قبول و طرح مناسبي برخورداره.

امروز زادروز گابريل گارسيا ماركز بنيانگذار مكتب رئاليسم جادويي است.

از جمله آثار او:

صد سال تنهايي

پاييز پدر سالار

ساعت شوم

خاطره ي دلبركان غمگين من

عشق سال هاي وبا

و مجموعه ي با ارزشي داستان كوتاه است.

زادروزت خجسته باد گابريل بزرگ و محبوب من.

او را همچون سرزمینی از پیش تعیین شده از آن خود کرد و بر آن پا گذاشت.

صفحه ۲۱۲

وقتی آدم تنها می شود تمام غم دنیا در وجودش خیمه می زند.

صفحه ی ۲۳۲

هر شب دنیا یخ می زند.

صفحه ی ۳۳۰

آدم تا داستان نخواند معنی زندگی را نمی فهمد.

صفحه ی ۳۳۱

آدمها فقط یک نیمه از عمرشان را زندگی می کنند.

صفحه ی ۳۳۹

آدمها هر کار بخواهند می توانند بکنند به شرطی که طبیعت سر جنگ نداشته باشد.

صفحه ی ۱۹

مثل مجسمه ی خشکی است که در گذشته هایش جا مانده است.

صفحه ی ۲۶

تنهایی را فقط در شلوغی می شود حس کرد.

صفحه ی ۳۲

خوشبختی او با من فرق دارد.

صفحه ی ۱۱۸

حضورش برایم اهمیتی نداشت اما غیبتش خیلی آزاردهنده است.

صفحه ی ۵۰

جملات زیبای رمان سمفونی م ر د گ ا ن-عباس م ع ر و ف ی

سمفوني م ر د گ ا ن

عباس معروفي

بعد از خوندن چن تا رمان ايراني از قبيل كتابهاي چوبك و آل احمد و دولت آبادي و امثالهم كه عامه پسند هم نبودند و به زعم منتقدان نخبه گرا هم بودند بر اين امر واقف شدم كه رمان ايراني ارزش خوندن نداره و يك سال و خورده اي هيچ رمان ايراني اي نخوندم و مدام خارجي ميخوندم و تازه فهميدم داستان و رمان واقعي يعني چي.اما بخاطر واحد درسي متون داستاني معاصر ملزم به خوندن چند رمان ايراني شدم و از جمله رمان هايي كه بايد ميخونديم دو كتاب از عباس معروفي بود اولي سال بلوا و ديگري سمفوني مردگان.امروز با خوندن سمفوني مردگان فهميدم يك رمان خوب ايراني هم وجود داره كه نميشه به راحتي خوند و كنار گذاشت.و حدود هفت ساعت مداوم نشستم تا اينكه ۲۵۴ صفحه خوندم و از عمق وجودم گريه كردم به خاطر شخصيت پردازي فوق العاده ي اين اثر و نثر گيرا و جذابش.به پايان كتاب كه رسيدم يه نقد درست و حسابي ميزارم.

سه داستان

نویسنده:ژان پل سارتر

مترجم:محمود سلطانیه

این عنوان کتابی است شامل سه داستان کوتاه که در یک مجموعه گردآوری شده اند.این مجموعه ۱۰۳ صفحه است.و داستان های آن عبارتند از:

اتاق

ارسترات

دیوار

چند صفحه ی ابتدای داستان اول رو که خوندم یاد داستانی از سلینجر افتادم که اسمش ( یه روز خوش برای موز ماهی بود) که دختری با مردی دیوانه زندگی می کرد و با وجود اینکه می دانست مرد دیوانه است باز هم به اصرار پدر و مادرش که می گفتند او را ترک کن.ترکش نمی کرد.اما بعدش موضوع متفاوت شد.

از تخیلش خیلی خوشم نیومد.یعنی مثل تخیل داستان های مارکز با متن داستان جور نبود و باورپذیریش کم بود.

در مورد دو داستان دیگر هم نمیتونم چیزی بگم.چون کلآ مجموعه ی دلنشینی نبود.